یک:
سالهای دبیرستانم را دقیقا یادم است، آدم مضطربی بودم. این البته در خانواده ی ما چیز عجیبی نبود، شاید مضطرب نبودن در آن جو به معنی خونسردی زیاد و بی خیالی بود. با این حال این اضطراب به من ضربه می زد. نگرانی مدام مرا از تمرکز روی کارم و هدفهایم باز می داشت. من مدام منتظر فاجعه ای بودم که قرار بود رخ دهد. من از این فاجعه می ترسیدم.
یادم است با خودم می گفتم تو باید مهندسی برق دانشگاه تهران قبول شوی! اگر نتوانی همان بهتر که دانشگاه نروی! اگر برق دانشگاه تهران نشد، دیگر چه فرقی دارد که چه کار کنی؟ تو مگر چیزی جز درس خواندن هم بلدی؟ اگر در همین یکی هم نتوانی بهترین نتیجه را بیاوری پس بهتر است بروی بمیری! این کمالگرایی باری سنگین روی دوش من بود. من می ترسیدم آدمی باشم که بهتر است برود بمیرد!
در ماه آخر این فشار به قدری زیاد شد که نمی خواستم سرجلسه ی کنکور بروم! در طی صحبتی که با پدرم داشتم، صحبتی که اعتقاد دارم همچنان بهترین مکالمه ی رد و بدل شده ی بین ما هست، پدرم مرا قانع کرد که سر جلسه بروم. رفتم. مهندسی مواد دانشگاه صنعتی سهند تبریز قبول شدم. یک رشته ی متوسط در یک دانشگاه متوسط. نمردم!
دو:
در دانشگاه وضعیت درسیم به مراتب بدتر بود! من در ترمهای اول به هیچ عنوان حوصله ی درس خواندن نداشتم! نمره هایم کم بود و فکر می کردم، استعداد ادامه ی تحصیل در دانشگاه را ندارم. می خواستم انصراف بدهم و صندلیم در دانشگاه را به کسانی بدهم که لیاقتش را دارند. اضطراب مشروطی و اخراجی کابوس شبهایم بود.
اما از یک جایی به بعد ورق برگشت. خواندن چند کتاب*، آشنایی با همسرم و چند دوست در دانشگاه مسیر را عوض کرد. من قرار نبود نترسم، من قرار بود ترسم را زندگی کنم، کاری که من تا آن زمان کرده بودم فرار از ترس بود!
سه:
شاید بگویید فرار از ترس یعنی چه؟ فرار از ترس یعنی نرفتن سر جلسه از ترس قبول نشدن! یعنی انصراف دادن از دانشگاه از ترس اخراج شدن!
می دانید کارل راجرز دلیل خودکشی را چه می داند؟ فرار از زندگی کردن از ترس شکست خوردن!
در حقیقت اگر شما تصمیم بگیرید در زندگیتان کاری بکنید، هیچ کس، نتیجه ی کار را برای شما تضمین نخواهد کرد. تنها شمایید که باید بار احتمال شکست را، هر چند کوچک، به دوش بکشید! به مصاف ترس رفتن است که شجاعت می طلبد و نه فرار از آن! و فردی که شجاع است، فارغ از نتیجه ی کار در درون از خود راضی خواهد بود. فردی که شجاع است، شاید شکست بخورد و بمیرد ولی هرگز به خودکشی فکر هم نمی کند!
چهار:
از دید دوست و آشنا احمقانه ترین تصمیم زندگیم را گرفتم! در سال آخر دانشگاه با چهل و دو واحد باقی مانده و در شرف ازدواج شروع کردم به خواندن برای روانشناسی! اضطراب داشتم! زیاد هم داشتم! باید کنکور و دانشگاه و ازدواج را در تعادل نگاه می داشتم. اگر یکی می لنگید، شکست بزرگی می خوردم. هر سه به هم وابسته بودند. اما به مصافشان رفتم! به مصاف هر سه! گفتم برای یک بار هم که شده خودم را به چالش خواهم کشید! گفتم برای رسیدن به آن چه می خواهم، می جنگم، برنامه می ریزم، استراتژی می چینم، انرژی می گذارم. اگر شد که به مراد دلم رسیده ام، اگر نه بازهم بسیار جلوتر از چیزی خواهم بود که الان هستم! چه بسیار خوانده ام، بسیار تجربه کرده ام و یک جنگ بیشتر از بقیه در زندگیم داشته ام!
از آن زمان تا کنون بسیار بیشتر از چیزی که انتظار داشته ام، به دست آورده ام!
پنج:
“چیک سنت میهالی” روانشناس شهیر اهل مجارستان می گوید: “سرکوب کردن راه فضیلت نیست، زمانی که انسانها مانع ترس هایشان می شوند زندگی فقط با ضروریات جلو می رود. تنها از طریق انتخاب های آزادانه است که می توان زندگی را لذت بخش کرد.”
در وادی امن زندگی کردن، بسیار آسان است. اما پر از پوچیست. آن کسی که تمام عمر در ساحل می ماند، نه لذت قایق سواری را می داند، نه هیجان موج سواری را، هر چند زندگی امن تری دارد.
“میهالی” همچنین معتقد است، تلاش برای غلبه برسخت ترین چالش ها، لذتبخش ترین لحظات زندگی را می سازد.
اگر به دنبال چالش های متوسطید و نمی خواهید با چالش های بزرگ و ترسناک دست و پنجه نرم کنید، هرگز کاملا از زندگی راضی نخواهید بود، حتی اگر در دنیای بیرون انسان موفقی باشید.
شش:
کنکوری که پیش رو دارید، چالش کوتاه مدت سختیست، اضطراب هم به مقدار کافی دارد! به مصافش بروید و برای یکبار هم که شده لذت شجاعت را بچشید برای دو هفته هم که شده از زندگی لذت ببرید! به فکر نتیجه هم نباشید! فقط از جان برای چیزی که می خواهید مایه بگذارید!