طی این سالهایی که مدام از هیجانات صحبت کردم، همچنان خیلی ها هستند که ازم می پرسند چرا اصلا باید هیجاناتمون رو تجربه کنیم، ما صرفا می خوایم درد نکشیم یا این که منطقی زندگی کردن چه ایرادی داره،در جواب این سوال نیازه به دو تا نکته اشاره کنم:
یک
منطق صرفا یک ابزاره، یک ابزار که بسیار مفیده، ولی نمی تونه هدف باشه. اگر ما بگیم صرفا می خوایم منطقی زندگی کنیم، سوال بعدی که فورا به ذهنمون می رسه اینه که برای چه چیزی، می خوایم منطقی زندگی کنیم؟ برای رسیدن به موفقیت ، مدرک، شغل، پول؟ خب بعدش چی؟ مگه ما آدمهایی نداشتیم که همه ی اینارو داشتن و همچنان بی هدفی و بی معنایی آزارشون می داد؟ اگر ادعا کنیم هدفمون منطقی زندگی کردنه، درست مثل نجاری می مونیم که می گه هدفم با اره زندگی کردنه یا نقاشی که می گه صرفا می خوام یه آدم با قلمو باشم. همونطوری که نقاش و نجار برای کارکردن و خلق کردن نیاز به چوب و رنگ و بوم و ذوق و خلاقیت دارن. آدمها هم برای خلق معنی زندگیشون نیاز دارن به مواد خامی به نام هیجانات و وقتی هیجاناتشون رو می شناسن و یاد می گیرن چطور باهاشون کار کنن، می تونن اثری خلق کنن در زندگی به اسم معنا که همیشه به زندگیشون جهت میده و اون رو برامون ارزشمند می کنه.
دو
هیجانات همچنین به ما اطلاعات میدن، خشم ما به ما می گه کی از خودمون دفاع کنیم، ترس به ما پیام حرکت به سمت امنیت رو میده و شادی به ما می گه که زندگی بر وفق مراده و همه چیز داره درست پیش میره. اگر ما به بهانه ی تصمیم گیری منطقی این هیجانات را نادیده بگیریم، در حقیقت داریم غیرمنطقی ترین کار رو انجام میدیم. چون قسمت عمده ای از اطلاعات مفید رو که می تونستن تو تصمیم گیری کمکمون کنن سانسور کردیم و گذاشتیم کنار و بعد از تصمیم هم احتمال داره این احساس رو داشته باشیم که کاری که می کنم یه چیزی کم داره. البته این به معنای هیجانی رفتار کردن نیست، بلکه به معنای دیدن و موندن با هیجانات به عنوان یک منبع اطلاعاتی غنی و دخیل کردن اونها در تصمیم گیری هاست.
امیدوارم جوابتونو گرفته باشید.